توهمات زندگی
تمام شدم مثل شمعی که اشک ریخت و سوخت و سوخت و سوخت مثل ظرفی که شکست و هزار تکه شد حالم را اگر بپرسی ، لبخندی میزنم ، میگویم : خوبم ، خــــــــوب اما ، تو حرفم را باور مکن لبخندم را نیز هم چشمهایم را اما میتوانی باور کنی چشمهایم دروغ نمیگویند مثل چشمهایت ، مثل چشمهایش اگر لمسم کنی ، شاید بفهمی تب دارم تبی چند ساله ، تبی همیشگی . و خیره شده ام به آینه و زندگی ای گنگ و پوچ را در آینه میبینم پوستم صاف است ، هیچ خط و چروکی ندارد ، اما ... پیر شده ام هزار سالی شاید ... " آه ... رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها ، تنـــها خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن دردیست ، دردیست غیر مردن ، کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن ؟ ... " وقتی کسی میمیرد ، طی مراسمی خنده دار ، باند پیچی اش میکنند و طی مراسمی گریه دار ، قبرش میکنند من اگر مردم...... لعنت به من... چه توقعی داشتم چشمانم بسته بود با تصوراتم قدم بر می داشتم . در ذهنم تو مالِ من بودی صدایت،حرف هایت،اخمت،شادیت تمام وجودت برای من بود . در ذهنم تو تنها،عاشقِ من بودی . در خیالم با تو به دوردست ها سفر کردم در خیالم بزرگ شدنمان را دیدم قد کشیدنمان خانم شدنمان مادر شدنمان . بچه هامان همبازیِ هم بودند . چه آینده ای رقم زده بودم هیچ کس جداییمان را باور نکرد . . دل نوشته برای مخاطب خاص :رفیق گفتم عادت کردم گفتم بدون تو ادامه میدم آره خودمُ بی تفاوت نشون دادم اما لامَصَب 9سال رفاقتُ چی کار کنم؟ دیگر یاد گرفته ام! . شب ها به یادت گریه نمی کنم شب ها به یادت خوابیدن را یاد گرفتم . دیگر از باران فرار نمی کنم بدون تو زیر باران رفتن را یاد گرفتم . از چشم تو چشمانت شدن نمی هراسم بی تفاوت از کنارت عبور کردن را یاد گرفتم . از محفلی که تو سوگُلیشونی،متنفر نیستم در کنارت بودن و از تو دور بودن را یاد گرفتم . به پاره کردن عکس و نامه هایت پناه نمی برم با خاطراتت زندگی کردن را یاد گرفتم . تو نگران من نباش من بی تو بودن را یاد گرفتم *به همین سادگی* یا علی دوباره برخاستم می خواهم از نو شروع کنم گردوغبار خاطرات را از لباسم پاک می کنم و فقط ساکی از تجربه با خودم می برم . می خواهم راهی را ادامه دهم که تو در مسیرش نباشی نه خاطراتت،نه رد پاهایت،نه طنین صدایت . در رابطه ام با تو اعتماد برای چندمین بار مفهومش را از دست داد و جایش را به تردید داد تردید که نه به اطمینان داد اطمینان به دروغ بودنت می خواهم از تو متنفر باشم *به همین سادگی* رفت و رفت و رفت انگار مقصدی در پیش داشت یا شاید هم ماندن عذابش می داد بی مهابا و با قدم های محکم رفت تا جایی که در دیدم بود بدون پلک زدن نگاهش کردم . بهت گفته بودم با من بودن شیر می خواهد گفتی من شیر دَرَندم و آهوی دشتم را شکار خواهم کرد . گفتم شکار کردن هنر نیست شکار کار هر حیوان درنده ای است . اما تب تند داشتی و گوشت به این حرف ها بدهکار نبود دیدی؟ کم آوردی موش شدی در مقابل زندگیم . برو رفیق ناز شصتت دست خدا همراهت تو هم برای رفتن آمدی . *با من بودن شیر می خواهد*
Design By : Pichak |