سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























توهمات زندگی

بار سفر بستم

راهی ِ سفرم

سفری دور

شایدم نزدیک

نمیدانم

اما می دانم

من را خوانده اند

این بار من مسافر شدم

ساکم را بستم

لباس

مسواک

حوله

.

.

.

اما

نمیذارند!

"این ساک لازم نیست!"

هنوزم گیجم

نمیدانم کجا من را می برند

اما می دانم

 وقتم کم است

باید عجله کنم

کارهای عقب افتاده به وُفور دارم

نمیدانم از کجا شروع کنم

باید برم

وقت تنگ است

نمی رسم

پس فقط حلالیت می طلبم

شاید در این سفر بازگشتی نباشد

آی رفیقای مجازی!

روزهایی

 با دو نقطه دی(:دی)

 با من خندیدید

با لایک

برای غم هایم همدردی کردید

با نظر

تنها بودنم را نقض کردید

برای همه آن روزها

دوستتان دارم

.

*نگین خانم*
بهترین دوستِ مجازی که هم صحبتم بودی

بهترینی که به من نزدیک بودی

یک دنیا گل رز فدای مهربونیات می کنم

.

پایان من هم اینجا بود

 یا حق دنیای مجازی


 

 





 




نوشته شده در چهارشنبه 91/5/18ساعت 11:58 صبح توسط فریماه نظرات ( ) |

شـب هایی  هستـــ

 که

تنهایـــ

هجوم می آورد

شبــ هایی که ناخواسته

در یکــ اتاقِ سه در چهار اسیر می شویـــ

شب هایی که

از اعماق ذهنتـــ

گذشته اتـــ

آرام آرام

به سویت می خزد

در ای شبــ ها

مایوسانه،گوشی ِ موبایلُ بر میداری

از A تا Z تک تک بررسی می کنی

نام های دفترچه تلفنتــ را

پوزخندیــ می زنی

با این سن و سال

هیچکس را نداری

که از لای این چهار دیوارِ طلسم شده نجاتت بدهد

روی بعضی از نام های موبایلت

اندکی توقف می کنیـــ

نه!اینکه الان با دوست پسرش حرف می زنه!

این که الان به فکرِ خواستگار ِ فراداشِ

اینم که غرقِ خوابِ

اینم که حوصله ناز و اداشو ندارم

اینم....

.

.

.

در این شب ها همه دست به دست هم می دهند

تا

عقده ها

و کمبودهایت

 را به رخت بکشند

اما کور خوانده اند!
.

به سمتِ کیفت می روی

برقِ نگاهت دیدن دارد

وقتی خشاب قرص ترامادول را میبینی

 که هنوز دو تای دیگر داری

در این شب ها

خشاب خالی ِ ترامادول را لمس می کنی و

سعی می کنی دمِ صبح اندکی هم بخوابی

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/10ساعت 12:46 عصر توسط فریماه نظرات ( ) |

*هر وقت دلم هواتو میکنه وبمو به روز می کنم*

.

حسِ آشنای همیشگی

باز سراغم اومد

امروز باز بغضمو قورت دادم

باز ناخواسته 

اشکم

از گوشه ی چشمم

دستِ دلمو رو کرد

آی کهنه رفیق

میبینی روزگارمو؟

می بینی چی به سرم آوردی؟

چه جوری فراموش کنم؟

روزهای باهم بودنمونو

.

همین دیروز گفته بودم که:

بی تفاوت از کنارت می گذرم

گفتم

قسمتمون با هم نبود...

پس این دلتنگیِ امروزم واسه چیه؟

.

خستم

خیلی خسته

2سال تنبیه بس نبود؟

چرا من فقط تاوان گناهِ جفتمونو میدم؟

.

یادمه

بیشترین مدتی که از هم بی خبر بودیم

 یک روز بیشتر نبود

پس چی شد حالا 790 روزِ از هم بی خبریم؟

آی رفیق

دلم بدجور هواتو کرده

ای کاش....

 

 

یادگاری:هنوز هم

هر هفته

صبح جمعه

حلوا می پزم

خدایش بیامرزد

رابطمان را...





نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 6:15 عصر توسط فریماه نظرات ( ) |

و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربونی دانه بر میداشت!! تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد....وبعد از رفتنت

انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت!!!


ناگهان کسی حس کرد که من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد....

و بعد از رفتنت دریاچه بغض کرد.

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد!!!!!



کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت:

(تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو:)


در راه انتخاب او خطا کردم......


  و من در حالتی مابین اشک و تردید وحسرت کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است


و  در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل ... نمی دانم چرا؟؟؟



 شاید به رسم و عادت و پروانگی مان


باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایش


دعا کردم!


نوشته شده در جمعه 91/4/23ساعت 2:23 عصر توسط فریماه نظرات ( ) |

حسِ مردی را دارم

که برای خودکشی

کنار اسکله ای متروک درون آب پریده

و ده متر در آب فرو رفته

.

و در یک لحظه پشیمان می شود

اما برای بالا آمدن نفس ندارد

.

حسِ غریبی ست اما

حالِ این روزام شده

یه جورایی نزدیک شده

آشنا شده

.

شبها

وقتی می خوام بخوابم

تازه می فهمم

 که بر خلافِ

شلوغیه درونم

چقدر تنهام!

.

این بار

من نمی خواستم به آن متروکِ سَر بزنم

دستی هُلم داد

افتادم

تقلا کردم

غرق شدم

.

من هم تجربه شدم

تا دیگران از من درس عبرت بگیرند

درد دارد نه؟

.

.

.

یادگاری:من هنوز هم،هر  صبح جمعه،حلوا می پزم،خدایش بیامرزد

رابطه مان را


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/22ساعت 9:57 صبح توسط فریماه نظرات ( ) |


Design By : Pichak