توهمات زندگی
و آنگاه که انسان گریست،خدا خندی آنگاه که بی پناه من را از دنیای کوچکم جدا کردند،تو کجا بودی فکر می کردم من را از تو می گیرند و تو را از من تنها پناهم گریه هایی بود که جدایی از تو را فریاد می زد . . . و من غافل از بازیِ چرخ روزگار . خدایا! وَهمِ امروزم برای توست . دستانم را ببین از سرما می لرزند شایدم از ترس برای لرزیدن کمی زود نیست؟ خدایـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ا! گدایِ رحمتتم خدایی کن در حقم . دنیایم زندگیم وجودم قندیل بسته است راضی به یخ زدنم نباش
نوشته شده در دوشنبه 91/3/22ساعت
6:10 عصر توسط فریماه نظرات ( ) |
Design By : Pichak |