توهمات زندگی
دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت * ولی هیچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت چرا دیوارش سیاه است یکی گفت چرا نور اینجا کم است وآن دیگری گفت انگار هر آجرش فقط از غم و غصه ماتم است * و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم خدایا تو قلب من را می خری؟ * و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست * و من روی آن در نوشتم دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم
ببخشید
نوشته شده در چهارشنبه 91/4/7ساعت
12:8 عصر توسط فریماه نظرات ( ) |
Design By : Pichak |